چند سروده از راحله يار
راحله يار راحله يار







مادر
من ذره آسمان خدا بود مادرم
من قطره چشمه سار شفا بود مادرم
من پرشکسته بودم و بی پا وناتوان
درکوره راه حادثه پا بود مادرم
من یک کویر سوخته در فقر دوستی
دریا عشق ومهر و وفابود مادرم
من گریه و بهانه و بیهوده سرکشی
صبر و امید و دست دعا بود مادرم
در وادی سکوت وبه صحرای بی کسی
من ناله عاشقانه صدا بود مادرم
باحجم جانگداز غم و درد و داغ ها
درد مرا همیشه دوا بود مادرم
جان مرا اگر خطری چهره مینمود
سر برکف و همیشه فدا بود مادرم
در تیره شام هجر چو مهتاب می دمید
در بیکران عشق هما بود مادرم
در رگ رگ عطش زده یی تشنه کام من
خورشید بود و آب بقا بود مادرم
من غرق خویش بودم وغرق غرور خود
با عشق مادرانه رضا بود مادرم
گاهی که دست خویش نهادم به گردنش
از غصه ی زمانه رها بود مادرم
درس وفا و صدق مرا داد حسرتا..
خود بسته درکمند جفا بود مادرم
جز خوشه های مهر چه میچید از جهان؟
جز در حریم عشق کجا بود مادرم؟
رستم کجا و قوت بازوی مام من
بعد از خدا به سجده روا بود مادرم


عشق تو بــرده مــرا تا لب دريــای غــزل

غرق خـود کرده مـرا مـوج تـمـنای غــزل

روزگاری غـزلـم سـاده وبـی دغـدغـه بـود

ســر وسـودای تـو آتش زده سـودای غــزل

الـفــت چـشم تـو آمـوخـت مـرا راز سخن

نـفـس مـلـتهـب و شورش وغـوغـای غــزل

گــرم جـوشـد بـه لـبـم حسرت نام تو مـدام

لــب مـن آبـلـه بـست ولـب مـيـنـای غــزل

حکمتی داشت نگاهت که به خود بست مرا

بـرُد بـا خـويـش مـرا تـا تـه دنـيـای غــزل

چـشم بــرچـشم کسی وا نـکـنـم تـا هـسـتـم

مـحو چشـمان تـو شـد چـشم تماشای غــزل

مـرده بـودم که شـبی زنـده شـدم رقصـيـدم

بـه هـوای غـزل ودســت مـسيحا ی غــزل

مـا کـه رفـتـيـم ولی داغ غـزل مانـد به جا

فـصل پـايیـز مـن و، ســبـز سراپـای غــزل

 

 


داغ آزادي

 
آه اي روشني چشم ترم آزادي
آرزوي دل شوريده سرم آزادي
حاصل خون شهيدان غريب وطنم
سالها درطلبت دربدرم آزادي
داغ داغم زغم هجر تواي چشمه ي عشق
كاش روزي بشوي همسفرم آزادي
لذت هردوجهان گرمي آغوش تو باد
باتو سرچشمه ي صبح سحرم آزادي
شوق پرواز به سر داشتم وافتادم
تونبودي كه شوي بال وپرم آزادي
عاشقم در طلبت رسم وفا مي جويم
درتمناي تو ازسر گذرم آزادي
زتب سينه پس از مرگ بسوزد كفنم
داغ تو تازه شود در جگرم آزادي

 

 

 


ديگر به بند شب نتوان بست پايمان

 

ما دختران چشمه ی خورشيد خاوريم

نيروی عشق و الفت و ايمان و باوريم

با قلب داغ ديده چــــه آرام و با شکيب

درموج موج مهر و صـداقت شناوريم

 

از کودکی به زهــــــــــــــر بيالوده کام ما

پيوسته بوده باده ی حســـــــرت به جام ما

داغ حصار و زخم کمـــــند و سکوت تلخ

جز اين نبوده قصه ی هر صبـح و شام ما

 

دنيا اگرچه آيـــــــينه ی درد و داغ ماست

شمع خرد به ظلمت توفـــان چراغ ماست

تابنده از لطافت و آيين دوســـــــــــــــــی

آگنده از شميــــــــــــم محبت دماغ ماست

 

ديگر به بند شب نتــــــــوان بست پايمان

قفل سکوت زد به طنيــــــــــن صدايمان

دوشيزگان گلشن آزاد ميهنيـــــــــــــــــم

تا زهره پر کشيده  هــــــــوای همايمان

 


April 2nd, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان